انباری که دیوار هایش نم کشیده...



وارد خونه شدم.

من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود.

یک انباری پر از دست نوشته

پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند.

و اشک هایشان بغض.!

دست هایم را به سمتشان بردم

 یک آن دنیا چرخید.

و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم.

به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم.




تا به حال حتی پایش را داخل خانه هم نگذاشته بود.

معتقد بود خانه ای که سر درش رنگ صورتی خود نمایی میکند جایی برای یک پیرمرد 70 ساله نیست.

با اینکه سر در خانه صورتی نبود. و او هم 70 سالش نبود،اما.

واقعیت این است که هیچوقت وقتش نرسید.

من او را تنها یک بار دیده بودم

و این زمان لعنتی همه چیز را تغییر داد

این زمان لعنتی آدم را از امروز به فردا پرت میکند.فارغ از آنکه شاید کسی دلش بخواهد امروزش را بار ها و بارها زندگی کند.

شاید کسی دلش بخواهد تمام فردا هایش را بفروشد به یک دقیقه امروزش.

شاید


او نیامده رفته بود

هنوز هم جای رد پایش بر دلم خودنمایی میکند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کلاس چهارم شهید آیت الله طالقانی فروشگاه مسبی سنگفرشی آذربایجان(خدایی) آموزش زبان انگلیسی هدف مهماني3 سیب سرخ شیم کالا دانلود رمان Charles شعر و قصه ی کودک